✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

ممنونم باران

این پست رو مخصوص باران و مامان مهربونش میذارم ؛ که امروز زحمت کشیدند و به شماره آناهل زنگ زدند . هر چند آناهل با عموش رفته بودند کوه، به قول خودش تو کوه بگرده . به هر حال یه دنیا ممنون از لطفتون . وبلاگ باران جان به نام  * عشق من باران من * در لینک دوستان آناهل هست. این عکسهای زیبا تقدیم همه ی محبتهای شما ،     مامان باران.       ...
30 آبان 1390

به یاد بابابزرگ

  دیشب عضله های کمر بابایی گرفتگی پیدا کرده بود و درد میکرد . من براش حوله گرم کردم.  وقتی دیدم تو با تعجب بهم نگاه میکنی گفتم مامان اینو میذاریم روی کمر بابا خوب بشه . خسته اش شده . بعد از اینکه من گذاشتم یه چند لحظه مستقیم بابایی رو نگاه کردی ببینی چه تغییری میکنه . بعد با یه سوز عجیبی در حالی که بغض کرده بودی گفتی : بابا خوب شدیییی؟ بابا که از جای دیگه ای دلش پر بود ، طاقت نیاورد بغلت کرد و اشکهاش راه افتاد. گفت : آره بابا خوب شدم . خوب خوب شدم .ممنونم. اما تو وقتی اشکهای بابا رو دیدی بازم بغضت گرفت و گفتی :   من میخوام بابات بشم ! گریه نکن ! ناراحت نباش  !   آ...
29 آبان 1390

امیدمی

عزیز نازم، این چند روز خیلی سرم شلوغ بود . دوشنبه ، قبل از اینکه از رختخواب بیرون بیام ، کارهام رو یادداشت کردم. اما چه روزی شد!!! یه روز سراسر    نه  !           از وقتی بیدار شدی یه ریز میگفتی    نه .. نههههه ...   نهههههههه                    تا آخر شب . اونقدر به تمام خواهش هام ، پیشنهاد هام و التماسهام ، نه گفتی  که سرم از شدت فشار داشت گیج میرفت . چون هر بار کوتاه اومدم و خودم رو راضی کردم که اقتضای سن دو ...
28 آبان 1390

یادگاری

     دختر ملوسم ، مطمئنم که این صفحه، یکی از بهترین صفحات دفتر خاطراتت خواهد بود. ببخشید که چند جفتش رو پیدا نکردم . قول میدم این پست رو کاملش کنم. کاش من هم یه صفحه مثل این داشتم . (راستش باباجون دفتر نقاشیهام رو از یکسالگی تا وقتی به دوره راهنمایی رسیدم، برام نگه داشته بود. اما نمیدونم چه جوری گم شد.) تنها کفشی که تصویرش توی ذهنم مونده کفش قرمزی بود مربوط به سه سالگی ام. درست مثل کفش قرمز ستون سمت چپ، که اینجا میبینی. خیییییلی دوستش داشتم . پارسال وقتی این کفش رو توی مغازه دیدم نفهمیدم باچه سرعتی خریدم و اصلا چقدر پول دادم. دوستت دارم مامان، ه...
28 آبان 1390

سال 3000

سلام مامانی. انیمیشن های بامزه ای دیدم . برات میذارم . اینجوری باشه، سال ٣٠٠٠ هم سال بدی نیست ها !!  سال ٣٠٠٠ به روایت تصویر                                            ...
16 آبان 1390

ممنونم بابا عزیزی

وقتی بابا میاد خونه، دکان آقای مغازه دار باز میشه. جنس هاش شامل اسباب بازیهای شماست که داخل یه سبد یا وسط استخر بادی ات جمع شده . تنها خریدار این مغازه هم خودتی مامان . جدیداً چانه زدن هم بلد شدی . تو میگی : آقای مغازه دار این چنده ؟ بابا هم میگه: ششصد و هفتاد و پنج تومن. و تو ابروت رو بالا میندازی که : شصتااااااادو پنج تومن؟ .. زیااااده !!!! قربون تو برم مامان. در این بین اگه با من کاری داشته باشی ، خیلی کش دار صدا میزنی : خانمِ آقای مغازه داااار . یه هفته ای بود که حس میکردم دستشویی ات رو نگه میداری              &nbs...
16 آبان 1390

چراااااااااااااااااااا؟؟

                                   الان که میخوام این پست رو بذارم قلبم تپش داره . و اولین پستی هست که میذارم در حالی که تو بیداری مامانی. دیروز فیلمی رو دیدم که هنر و شهامت یه خلبان ایرانی رو نشون میداد که در نهایت مهارت و شجاعت هواپیماش رو که چرخ های جلوش باز نشده بود روی زمین مینشونه و جان دویست سیصد نفر رو نجات میده... یه روزی هواپیمایی ایران دومین قدرت هواپیمایی جهان بوده نه تنها به خاطر داشتن بیشمار خلبانان اینچنین ، بلکه جدیدترین و مجهزترین هواپیماهای دنیا هم ...
9 آبان 1390

من و تو

سلام عزیز نازم . دختر گلم میدونی ، مامانی عاشق این یواش یواش سرد شدن هواست. صبح ها که از خواب بیدار میشم اونقدر هوا لطیفه که هر چقدر از ته دل نفس میکشم احساس میکنم هنوز اکسیژن زیادی هست که نباید از دستشون بدم. همین روزا بخاری رو راه میندازیم . چه کیفی داری یخ زدن تو هوای بیرون و لرزیدن و اومدن تو خونه و چسبیدن به بخاری و .... من عاشق زمستونم.                            مامانی خدا رو شکر که اینقدر راحت و با شوق و ذوق جدا میخوابی. فکر کمی برام نبود . دیشب میگفتی : &...
9 آبان 1390

خلاقیت تو

    امروز صبح این مارپیچ رو کشیدی . از اونجایی که خودم کاغذ سفید بهت داده بودم و بجز مادر بزرگ کسی خونه نبود ، رفتم و پرسیدم اینو شما کشیدی براش ؟ گفت نه . بعد کاغذ رو نشونت دادم و گفتم مامان چی کشیدی ؟ اول گفتی : داهِره . ایندفعه دستم رو روی مارپیچ گذاشتم و پرسیدم مامان خیلی قشنگه اینجا عکس چی رو کشیدی ؟  یه کم نگاش کردی و گفتی :   چرخ فلک !!! این برام جالب بود که دایره ها تقریبأ به هم برخورد نکردند!   ...
2 آبان 1390
1